هانگوگ نامه

گاه نوشت روزگار دانشجویی در کره ( هانگوگ در زبان کره ای یعنی کره)

هانگوگ نامه

گاه نوشت روزگار دانشجویی در کره ( هانگوگ در زبان کره ای یعنی کره)

دیدار یک ایرانی

سلام

 

3-4 هفته قبل یک روز شنبه بود. هوا داشت به سردی می گرایید. آقای مودب به آقای اخمو پیام دادکه آماده باشد ساعت 3 بعد ظهر بروند فروشگاه ای مارت خرید هفته بعد را انجام بدهند. اخمو نگاهی به فهرست پیام رسان یاهو کرد و گفت : خانم میهمان هم بر خط است. مودب گفت : بگو اگر قصد خرید دارد که با هم برویم. خانم میهمان آزمایشگاه بود و گفت باشد تا نیم ساعت دیگر خودش را به در پشتی کایست می رساند. مودب هم 3 نشده در خانه اخمو را زد تا با هم بروند. اخمو که هنوز پشت رایانه اش نشسته بود با  شلی همیشگی گفت دیر نمی شود بیا تو! این هم از عادات بد اخمو هست که زیاد مس و مس می کند و دیگر تقریبا همیشه دیر سر قرار می رود. خودش می گوید: ایران همیشه دقیق بودم اما از بس دیگران بد قولی کردم دیگر برایم مهم نیست با چه کسی قرار دارم.من هم مثل آن دیگران شدم. این هم از توجیه های شاید برحق اخمو باشد.

مودب می گفت: زود باش دیر می شود.بد است. اخمو با خاطر جمعی گفت: دیر نمی شود می رویم. با خودش اندیشیدتا خانم میهمان کار آزمایشگاهش را تمام کند و پیاده مسیر 20 دقیقه ای را بیاید من هم آماده شده ام و ... که یادش آمد از بس پشت اینترنت نشسته یادش رفته است ناهار بخورد.گفت :مودب من ناهار نخورده ام حالا چه بکنم؟! و همین طور کارش را طول داد و روی اعصاب مودب نه تنها راه رفت که بالا و پایین هم پرید.آخر سر مودب گفت : می روم دم در منتظر نباشد. اخمو هم با آرامش لباس پوشید و بعد پایین رفت. دید خانم میهمان نیست. از مودب پرسید : این خانم نیامده است؟ گفت: کتابهایش همراهش بود گفتم برود بگذارد اتاقش ما برویم آنجا دنبالش.

و رفتند دم در اتاق خانم میهمان و مودب هم رفت صدایش زد. با هم سلام و علیکی کردند و پیاده به سمت فروشگاه ای مارت راه افتادند البته اخمو اگر دوچرخه اش همراهش نباشد انگار چیزی کم دارد. تقریبا پیاده روی یادش رفته است. مودب هم دوچرخه به دست بود. آخر دوچرخه هایشان کار ماشین و بارکششان را هم انجام می دهد.

خرید ای مارت را انجام داده بودند و داشتند بیرون می رفتند که یک دفعه اخمو بیرون دید که بابا ریاضی صدایش می زند. بابا ریاضی فکر کرده بود  او و مامان بانو و آقای بچه را دیده اند ولی خودشان را به ندیدن زده اند و بدتر این که صدایشان هم زده بود و آنها خود را به نشنیدن زده اند.

با دلخوری اخمو را صدا زد و گفت: از دم در صدایتان می زنم چرا محل نمی گذارید؟ اخمو ابروهایش را بالا برد و گفت : ما که چیزی نشنیدیم. بابا ریاضی گفت : خریدتان تمام شد دارید می روید؟ اخمو گفت: بله ولی می رویم هوم ایور. ببینیم پنیر درست و حسابی دارد یا نه و دیگر نپرسید بقیه هم موافقند یا نه. بابا ریاضی گفت: خوب ما خرید می کنیم و شاید شما را آنجا ببینیم.کاری ندارید؟ اخمو با پررویی گفت: چرا . خریدهای ما را هم بیاور. بابا ریاضی گفت :نه. اخمو هم گفت : ما رفتیم.

پیاده رفتند هوم ایور و خریدهایشان را هم روی دوچرخه گذاشتند و تو رفتند. طبقه  اول به حراجی برخوردند و اخمو و مودب هر کدام یک کاپشن گران خریدند(البته قبل از تخفیف حراجی) . چند خریدند؟ از خودشان بپرسید.شاید برای حفظ کلاس پولی را که دادند نگویند ولی کاپشنی 99000 ون قیمت داشت.

خانم میهمان دو دل که یک کفش کوه را بخرد را یا نه. 50 درصد تخفیف داشت. اخمو و مودب راضی از خریدشان به همراه خانم میهمان وارد بخش اصلی شدند. اطراف بخش لوازم الکترونیکی پرسه می زدند که بابا ریاضی و مامان بانو و آقای بچه سر رسیدند. کمی گشتند و بعد هم در بخش مبلمان و لوازم اداری نشستند و کمی با بچه به عبارتی بازی کردند و با هم گپی زدند.انگار خانه خودشان است. فقط مانده بود دستور چایی هم بدهند. بعد خرید با هم بیرون رفتند و دم پله ها بابا ریاضی گفت: اینجا لباس های ورزشی مارکدار کره ای ارزان حراج می شود. اخمو و مودب کمی گشتند ولی چیز دلچسبی ندیدند. دم پله ها ایستاده بودند و هر کس تعارف می کرد برویم پیش ما. برویم یک چیز ساده ای می خوریم .با هم باشیم. هر چه می گذشت کسی نمی توانست تصمیمی بگیرد. اخمو که حسابی گشنه شده بود گفت: می رویم اتاق من.همین الان و با هم ماکارونی می خوریم. در همین حین که چشمش همه جا را هم می پایید ناگهان...

این هم گذشت ولی ادامه دارد...